دیشب برق خونمون رفت ، شمع روشن کردیم یکم با داداشم ادای سایه درست کردن در اوردیم و خندیدیم!
دوساعت گذشت ، شمعها تموم شدن حوصلمون سر رفت ، دریچههای غم داشتن باز میشدن!
خوابم گرفت به این فکرمیکردم قدیمیا بدون برق چجوری زندگی میکردن؟
بدون اینترنت! بدون تلویزیون! بدون یخچال؟
رفتم مسواکمو برداشتم و طبق عادت کلید برق و هواکش دستشویی روزدم اول.
روشن شد ، همچنان داشتم از نبودن برق آه سوزناک میکشیدم !!
اومدم درازکشیدم و فکرکردم که واقعا با شمع و چراغ نفتی قبلا این همه کشف ومطالعه هم کردن؟؟
یه رعد وبرق زد .
پاشدم باریدن بارونو ببینم ، کوچه چه خلوته! این ماشین چیه؟؟
اینا چرا رفتن رو تیر برق؟؟
بازبرگشتم خوابیدم ، دوساعت بعد بخاطر سروصدای تلویزیون بیدارشدم!
همچنان بین خواب وبیداری میگفتم اینو خاموشش کنید.
چشمام بازکردم برم ببینم شمع داریم باز؟؟
با کلافگی سخت مشغول گشتن بودم، مامانمم مدام میپرسید چی میخوای؟
_ شمع
-شمع واسه چی؟
_ واسه خوردن! واسه اینکه روشن کنم تاریکه!
جواب نداد، برگشتم نگاش کردم دیدم زل زده بهم هیچی نمیگه!
گفتم چیزی شده؟؟
گفت خوبی؟؟ الان تاریکه؟؟ دو ساعت پیش برقا وصل شد که
تازه بعدش فهمیدم ازاول برق نرفته بوده بلکه چندتا ساختمون ازکوچمون فقط برقشون قطع شده !
صبح داشتم میرفتم سرکار که قبلش باید یه کار بانکی انجام میدادم
بماند که چقدر معطل شدم چه دعواها نکردم چه حرصها نخوردم و چه شیونها نزدم ازدستشون
کارم جوری بود باید رئیس بانک تایید میکرد ، رئیس هم مشغول تلفن بازی بود اونم دوساعت!
بگذریم ، همه رئیسا اینجوری ان!
برگشتم همزمان بایه پراید شدکه ازجلوم میخواست رد بشه ،ازخیابون میخواستم رد بشم!!
نمیدونمم چرا یادم نمیومد باید وایسم تا ماشینه رد شه بعد من ردشم.
تاجایی که ماشین کشیده شد بهم و افتادم زمین!
ظهر رفتم نیم ساعت رمز دوم کارتمو عوض کنم، عوضش کردم
بعد برگشتم رمزو یادم رفت!
کارتم سوخت اشتباه زیاد زدم.
اینارو نوشتم قبل اینکه ازیادم برن!
+ ازعجایب روزگار اینه فهمیدم یار سیب دوست نداره!
کمپوت سیب؟؟ مربای سیب؟؟؟ کیک سیب؟؟؟؟