سوم دبیرستان بودم ، امتحانات نهایی شروع شده بود .
مدتی بود برای درس خواندن به کتابخانه میرفتم هم کلاسیهای دیگرم هم میآمدند.
امتحان ریاضی شنبه بود و من چهارشنبه برای خوندن ریاضی به کتابخونه رفتم .
هفت صبح میرفتم و هفت غروب برمیگشتم !
ناهار و آب میبردم باخودم .
مثل بقیه روزها هفت صبح با کولهی سنگینم ازخونه بیرون زدم.
بهاربود هوا هم خنک بود.
پیاده میرفتم همیشه مسیر هم طولانی بود ، هم سرحال میشدم و هم اینکه مسیرکتابخونه تاکسی خورنبود.
سه تا خبایون مونده بود برسم که صدایی شنیدم ، یکی مدام میگفت دخترخانوم !
برگشتم به عقب نگاه کردم یک مرد بود که سوار ماشین سفیدرنگی بود
نگاهش جوری بود مدام اشاره میکرد!
نمیفهمیدم چه میگوید چه میخواهد!
فقط یه آن احساس ترس کردم اونقدر که تند تند شروع کردم به رفتن تا زودتر برسم.
دیدم که ماشین هم دنبالم آمد ، مطمئن شدم ترسم بی علت نیست!
دویدم دیدم که مغازهای باز است فورا رفتم داخل
نفس نفس زنان خودم را مشغول خرید نشان دادم ومدام هم بیرون رانگاه میکردم ببینم رفته است یانه
یکم این پا وانپا کردم ، باز بیرون رانگاه کردم نبود رفته بود گویا
بدون خرید سریع از مغازه بیرون امدم و رفتم
اضطراب داشتم قدمهایم تند بود ، یهو همان ماشین باراننده مریضش سررسید
کوله ام سنگین بود پرازکتاب
دیگر اشکم درامد ، انقدر تند تند میدویدم که هیچ وقت درعمرم ندویده بودم
من اصلا دونده خوبی نیستم
بازهم میآمد !
به کتابخونه نزدیک شدم فقط میخواستم برسم به جای امنی
جای امنم آنجابود. نزدیک سنگ فرشهای کتابخونه زمین خوردم
صدایی گفت چی شده باباجان؟؟
پیرمردی بود که همیشه به فضای سبز کتابخونه رسیدگی میکرد
ازاوهم ترسیدم..
بلندشدم رفتم داخل .
آن روز من هیچ درسی نخواندم ، فقط ترسیدم
حتی میترسیدم به دوستانم بگویم چه شده ، فکرمیکردم اگر گویم فکرمیکنند لابد من یه کاری کردم!
همش باخودم میگفتم چجوری برگردم نکنه بازم اونجاباشه؟؟
چیشد که امروز یاد اون خاطره بدافتادم؟
دیشب خوابش رو دیدم ، همون ترس همون وحشت
چرانرفتم کلانتری نزدیک همونجا؟
چون ازهمه مردا ترسیدم نه فقط ازاون راننده مریض
قصدداشتم امروز صبح به پارک برم ورزش کنم ولی بیدارشدم نشستم توی رخت خوابم وترسیدم!
بعداز هشت نه سال !!