سوم ابتدایی که شدم یه همکلاسی جدید به کلاسمون اضافه شده بود یک دختر مو طلایی که خییلی نو بود! برخلاف بقیه بچهها لباس فرم نو ,کیف و کفش نو .....من که خودم تا دبیرستان لباس فرم سال قبل اقدس رو میپوشیدم ! نه اینکه خودم بخوام مشکل این بود اقدس هرسال قد و اندازه ش تغییر میکرد ولی من نه تنها قدم رشد نمیکرد بلکه تا پونزده سالگی بابابزرگم یه کاسه میزاشت دورکله م موهای فرفری رو با همون قیچی که میبرد روستا پشم گوسفندهاش رو میزد کوتاه میکرد ...نتیجه شاهکارش هم موهایی بودن که هیچ رقمه پایین نمیومدن مثل چمن توهوا ول بودن منطق خیلی جالبی هم واسه اینکارش داشت اونم این بود اگه موهات رو کوتاه نکنم قدت بلند نمیشه چون هرچی میخوری صرف رشد قد موهات میشه ! خدابیامرزتت مرد:)
داشتم از هم کلاسی جدید میگفتم ,وقتی با اقدس از مدرسه برگشتیم متوجه شدیم که همون دختر خوشگله همسایه جدیدمونه که تازه اسباب کشی کردن همون لحظه که من واقدس محو تماشای اسباب و اثاثیه شون بودیم و داشتیم میگفتیم اینا چه چیزایی دارن و ما نداریم داییم با لباسهای عیدش و موهای شونه کرده روبه بالا اومد خییلی مودب به مادوتا گفت مریم جان اقدس جان کیفهاتون بدین به من برید تو ناهار بخورید !این درحالی بود که همیشه اگه دعوامون نمیکرد و کارمون به وساطتت همسایهها نمیکشید یه جوری رفتار میکرد انگارمارو نمیشناسه کلا منکر هرنوع خویشاوندی میشد!! بعدها فهیمدیم چشمش دختر بزرگه همون همسایه جدید رو گرفته جلوی اونا خودش خوب نشون میداد! موهاشم گویا اب قند زده بود که حالت بگیره( خودش بعدا اعتراف کرد)
همه چی خوب بود جز فاصله طبقاتی که ما با اینها داشتیم فاصله فقط مالی نبود مثلا اسم بچههاشون همه با پ شروع میشد پروانه , پدرام و پرنیان درحالی که بابابزرگم هر اسمیرو از یه جا برداشته بود اسم خاله بزرگم از روی اسم دختری برداشته بود که قبل مادربزرگم میخواستش و بهش ندادن اسم یکی دیگه رو از روی عمهی مرحومش اسم داییم رو از روی بهترین دوستش و...
این فاصله طبقاتی که الان متوجه میشم بیشتر شکاف بود تا فاصله باعث شده بود بابابزرگم نخواد ماباهاشون رفت وامد کنیم یادمه یه شب مهمونشون بودیم از هیجان رفتن به خونشون همه از دم عطر گرمیمشهدی بابابزرگم که برای خودش گرفته بود تاجایی که میشد به سروصورت و لباسهامون زدیم همون اول که رفتیم داخل خانوم همسایه پنجرههارو باز گذاشت! اون موقع فقر اطلاعات عمومیهم بود ما که اسم چندتا از شهرها و استانهارو از کتاب جغرافیا فقط میدونستیم اقای همسایه درمورد امریکا و اروپا نظریه میداد و میگفت قصد رفتن به اوجاها دارن ( که واقعاهم مهاجرت کردن) بابابزرگم وقتی اینهارو میشنید حاصل عمر خودش رو برباد میدید و از غیظ شایدم حسادت امریکا رو مهد کفار و هرکی به اونجارفته رو منافق میخوند !وقتی هم به خونه برمیگشتیم تامدتها بچههای اونارو تو سرمون میزد و مارو به چشم پسرنوح میدید که بابدان نشسته بود خصوصا وقتی با پسر آقا صحبت شاطر محله بازی میکردیم, چون اقا صحبت به بابابزرگم بدون صف نون نداده بود و ازاون موقع بابابزرگ اسم آقا صحبت رو تغییرداده بود گذاشته بود چرت وپرت یا زرت وپرت !
یبار تو کوچه مشغول بازی بودیم پروانه و پرنیان داشتن یه خوراکی میخوردن که دونههای رنگی رنگی بود من تاحالا ندیده بودم اقدس هم ندیده بود داییم هم نمیدونست چیه ولی پسر اقا صحبت شاطر میگفت اینا شبیه قرصهای مادرشه که شبها میخوره ( بعدها فهمیدم قرص ضد حاملگی منظورش بوده) چون به داییم میگفت نخور اگه بخوری عقیم میشوی...